پآرت18. دلبرک شیرین آستآد
پُـــــــآرتُـــــــ18. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭
طبق معمول با اومدن امير، همرنگی ماکان، دوباره نشستن کنار هم داشتن حرف میزدن. ساتیارم که با سایه خودش همیشه قهره مثل ادم عصا قورت داده نشسته بود روی مبل و داشت به صحبتای بابایی و بابا سهراب گوش میکرد.
ساشا هم طبق معمول کنار نیما نشسته بود و حرف میزدن. پوریا هم نشسته بود روی پای مامان بهناز و مامان بهناز همونجور که داشت با زنعمو نازنین حرف میزد برای پوریا خیار پوست میگرفت.
ناخواسته با نقش بستن قیافه امید توی سرم سریع سرمو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون. کف دستام عرق سرد نشسته بود و ضربان قلبم رفته بود بالا. من چرا از وقتی اینو دیدم یه جوری ام. بسم الله الرحمن الرحیم. دارم دیوونه میشم. وللش. مهم نی
ولی اشغال چشماش سگ داره.
نه نه بهش فک نکن آیلان. اون مگه چه سگیه اخه؟ بهش فک نکن
پوف کلافه ای کردم و رفتم طرف زنعمو نگار و بازومو توی بازوش قفل کردم و گفتم:خسته شدم. از سر شب هی دلم یه جوریه.
زنعمو نگار با تعجب گفت:خوبی داداش؟ کلافه ای انگار. چیزی شده؟
+نمیدونم. خودمم کلافه ام.
_ آیلان! چیزی شده میتونی بهم بگی
+نه بابا. خوبم چیزی نشده. فقط دلم یه جوریه. انگار آشوبه. دلشوره نیست آشوبه. وللش گشنمه یه چیزی میخورم بهترم
زنعمو نگار مشکوک بهم نگاه کرد و ظرف سیب زمینی سرخ کرده ای داد دستم و گفت:بخور تا شام آماده میشه ته دلتو میگیره.
نشستم پشت میز و ظرفو گذاشتم جلوم و گوشیمو برداشتم و روشن کردم و یه دونه سیب زمین برداشتم گاز زدم و رفتم داخل اینستا و یکم توی اکسپلور گشتم. به فکری که به سرم زدم طی یه تصمیم آنی رفتم و پیج امید سرچ کردم که با اومدن پیجش و دیدن عکسش که پروفایلش بود سیب زمینی پرید تو گلوم. سرفه ای که زنعمو نگار با نگرانی سریع یه لیوان آب بهم داد و کمی ازش خوردم و بهتر شدم که گفت:خوبی؟
با صدای اروم گفتم:آره آره. یه دیقه بیا نگار
سریع از سر میز بلند شدم و با برداشتن ظرف سیب زمینی دست زنعمو نگارو کشیدم و بردمش طبقه بالا.
زنعمو نگار با تعجب گفت:چته جنی شدی آیلان؟
سریع گفتم:پیجشو پیدا کردم
سلاممممممم. بلاخره تونستم بعد از چند وقت پارت بزارممممم😅😅بابت تاخیر خیلی ببخشید عشقا. واقعا سرم شلوغ بود. خیلی دوستون دارم. بمونید برامممم. قلب و عروق به همتوننن♥♥♥امیدوارم لذت ببرید🥺❤️
طبق معمول با اومدن امير، همرنگی ماکان، دوباره نشستن کنار هم داشتن حرف میزدن. ساتیارم که با سایه خودش همیشه قهره مثل ادم عصا قورت داده نشسته بود روی مبل و داشت به صحبتای بابایی و بابا سهراب گوش میکرد.
ساشا هم طبق معمول کنار نیما نشسته بود و حرف میزدن. پوریا هم نشسته بود روی پای مامان بهناز و مامان بهناز همونجور که داشت با زنعمو نازنین حرف میزد برای پوریا خیار پوست میگرفت.
ناخواسته با نقش بستن قیافه امید توی سرم سریع سرمو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون. کف دستام عرق سرد نشسته بود و ضربان قلبم رفته بود بالا. من چرا از وقتی اینو دیدم یه جوری ام. بسم الله الرحمن الرحیم. دارم دیوونه میشم. وللش. مهم نی
ولی اشغال چشماش سگ داره.
نه نه بهش فک نکن آیلان. اون مگه چه سگیه اخه؟ بهش فک نکن
پوف کلافه ای کردم و رفتم طرف زنعمو نگار و بازومو توی بازوش قفل کردم و گفتم:خسته شدم. از سر شب هی دلم یه جوریه.
زنعمو نگار با تعجب گفت:خوبی داداش؟ کلافه ای انگار. چیزی شده؟
+نمیدونم. خودمم کلافه ام.
_ آیلان! چیزی شده میتونی بهم بگی
+نه بابا. خوبم چیزی نشده. فقط دلم یه جوریه. انگار آشوبه. دلشوره نیست آشوبه. وللش گشنمه یه چیزی میخورم بهترم
زنعمو نگار مشکوک بهم نگاه کرد و ظرف سیب زمینی سرخ کرده ای داد دستم و گفت:بخور تا شام آماده میشه ته دلتو میگیره.
نشستم پشت میز و ظرفو گذاشتم جلوم و گوشیمو برداشتم و روشن کردم و یه دونه سیب زمین برداشتم گاز زدم و رفتم داخل اینستا و یکم توی اکسپلور گشتم. به فکری که به سرم زدم طی یه تصمیم آنی رفتم و پیج امید سرچ کردم که با اومدن پیجش و دیدن عکسش که پروفایلش بود سیب زمینی پرید تو گلوم. سرفه ای که زنعمو نگار با نگرانی سریع یه لیوان آب بهم داد و کمی ازش خوردم و بهتر شدم که گفت:خوبی؟
با صدای اروم گفتم:آره آره. یه دیقه بیا نگار
سریع از سر میز بلند شدم و با برداشتن ظرف سیب زمینی دست زنعمو نگارو کشیدم و بردمش طبقه بالا.
زنعمو نگار با تعجب گفت:چته جنی شدی آیلان؟
سریع گفتم:پیجشو پیدا کردم
سلاممممممم. بلاخره تونستم بعد از چند وقت پارت بزارممممم😅😅بابت تاخیر خیلی ببخشید عشقا. واقعا سرم شلوغ بود. خیلی دوستون دارم. بمونید برامممم. قلب و عروق به همتوننن♥♥♥امیدوارم لذت ببرید🥺❤️
- ۵.۶k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط